عدّهای از مورخین و محدثین اهل تسنّن نوشتهاند، هنگامی که عثمان پانصد هزار دینار به مروان بن حَکَم، و سیصد هزار درهم به حرث بن حکم بن ابی العاص، و صد هزار درهم به زید بن ثابت، داد اباذر همواره میگفت: «بشر الکافرین بعذاب الیم» (بشارت بدهید کافرین را به عذاب دردناک)، و این آیه شریفه را تلاوت مینمود: «وَالَّذِینَ یكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ ینفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَاب أَلِیم» [255] (کسانی که اندوخته میکنند طلا و نقره را و آنها را در راه خدا انفاق نمیکنند پس بشارت بده آنان را به عذابی دردناک).
مروان این گفتارهای اباذر را به عثمان گزارش داد، عثمان نوکر خود «نائل» را به سوی اباذر فرستاد و گفت به او بگو از این سخنانت دست بردار، اباذر گفت عثمان مرا از خواندن قرآن نهی میکند؟ و از گفتن عیبهای کسانی که امر خدا را ترک کردهاند، باز میدارد؟ سوگند به خداوند من اگر خدا را خوشنود کنم و عثمان را به غضب درآورم، نزد من محبوبتر است از اینکه عثمان را راضی و خدا را به خشم درآورم.
این کلمات اباذر عثمان را سخت خشمگین نمود ولی خودداری میکرد، تا روزی که از اطرافیانش سؤال کرد، آیا امام میتواند از بیت المال به عنوان وام بردارد و هر وقت در توسعه قرار گرفت، آن را بپردازد؟ کعب الاحبار در آنجا حاضر بود، و در جواب عثمان گفت: باکی نیست، اباذر رو به او کرد و گفت: ای فرزند یهودیها تو دین ما را به ما تعلیم میدهی؟ عثمان روی به اباذر نمود و گفت تو زیاد به من آزار میدهی و به اصحاب من بسیار توهین میکنی پس او را به شام تبعید کرد.
هنگامی که اباذر وارد شام شد (و معاویه در آنجا از طرف عثمان والی بود) منکرات و اعمال زشت او را فاش میکرد، معاویه سیصد دینار برای او فرستاد، اباذر گفت اگر این پولها حق سالیانه خودم میباشد، قبول میکنم، و اگر عطای دیگریست نمیپذیرم، و آن را برگردانید، معاویه در دمشق عمارتی بنا نمود به نام «خضراء»، اباذر به او گفت اگر این را با اموال مسلمین ساختهای که خیانت کردهای؟ و اگر با مال خودت ساختهای، اسراف نمودهای.
(باز معاویه گفت) سوگد به خداوند اعمالی در اسلام حادث شده است که نه در کتاب خدا و نه در سنت پیغمبر بوده، سوگند به خداوند میبینم که حق خاموش گردیده و باطل زنده شده است، و شخص راستگو مورد تکذیب و اشخاصی را بر دیگران برتری میدهند که تقوا در آنان نیست و افراد صالحی میبینم که حقوق آنان به دیگران داده شده.
جندب بن مسلمه فهری به معاویه گفت: اباذر شام را برای شماها فاسد میکند، اگر به اهل آن نیازمندید آن را دریابید، پس معاویه وضع اباذر را به عثمان گزارش داد، عثمان به معاویه نوشت، اباذر را بر بدترین مرکبها سوار کن و از ناهموارترین راهها او را بفرست، معاویه او را بر شتری کهنسال و بدون پالان بزرگ که شبت و روز در حرکت بود، سوار کرد تا به مدینه رسید، گوشت رانهای او ریخته و ضخم گردید.
وقتی اباذر به مدینه وارد شد، عثمان به او گفت: اینجا نباید بمانی، به هر کجا که میخواهی برو، اباذر گفت: مکه، جواب داد: نه، گفت پس بیت المقدس، جواب داد: نه. گفت: کوفه یا بصره. جواب داد نه ولی مسیر تو به سوی ربذه است و او را به جانب ربذه تبعید نمود، و در آن جا بما تا بمُرد.
(در یکی از برخوردهای این دو نفر به یکدیگر) اباذر به عثمان گفت: من از پیمبر(ص) شنیدم میفرمود وقتی شماره اولادهای بنی العاص (که سلسلهای از بنیامیه هستند و عثمان از آنها میباشد) به سی نفر مرد رسید، اموال خدا را در میان خودشان دست به دست کرده و بندگان خدا را برده گان خود قرار میدهند و در دین خدا بدعت میگذارند، عثمان به حاضرین مجلس گفت: آیا شما چنین حدیثی از پیغمبر(ص) شنیدهاید؟ جواب دادد ما چنین چیزی از ان حضرت نشنیدهایم، عثمان گفت علی بن ابیطالب(ع) را حاضر کنید، چون او آمد عثما به اباذر گفت آن حدیث را بخوان اباذر آن را واگو نمود، عثمان از علی(ع) پرسید شما از پیغمبر چنین کلامی را شنیدهای؟ علی(ع) گفت من این کلام را از پیغمبر نشنیدهام ولی اباذر راست میگوید عثمن پرسید از کجا میگویی اباذر راست میگوید؟ علی(ع) گفت من از پیغمبر شنیدم که میفرمود آسمان سایه نینداخته و زمین دربرنگرفته است راستگوتر از اباذر را، حاضرین مجلس همه گفتند علی راست میگوید، اباذر گفت من حدیث از پیغمبر برای شما میگویم شما به من تهمت میزنید من گما نمیکردم که زنده بمانم و از اصحاب پیغمبر چنین گفتاری را بشنوم.