بابویهی: آقای نصرتآبادی برای آنکه به مطالب بحث فوق صددرصد مطمئن شوید و گفتارهای مرا تصدیق کنید حدیثی ذیلاً برای شما نقل میکنم که خود عمر بن خطاب میگوید: من مانع شدم از اینکه پیغمبر(ص) درباره خلافت علی بن ابیطالب امری صادر کند:
شرح نهج البلاغة ابن ابی الحدید (طبع دار احیاء الکتب العربی: بتحقیق محمد ابوالفضل) جلد 12، صفحه 78 مینویسد:
17. وَ رَوی اِبن عَبّاسِ، قالَ خَرَجْتُ مَعَ عُمَر اِلَی الشّامِ فی اِحْدی خَرَجاتِهِ فَانَفَرَد یَوماً یَسیرُ عَلی بَعیرِه فَاَتْبَعَتْهُ فَقال لی: یابْنَ عَباس اَشْکُوا اِلَیْکَ اِبنَ عَمِّکَ سَئَلتُهُ اَنْ یَخرُجُ مَعی فَلَمْ یَفعَلْ، وَ لَم اَزَلْ اَراهُ واجِداً، فیمَ تَظُنُّ مُوجَدِتَهُ؟ قُلّتُ: یا اَمیرَالمُؤمِنینَ اِنَّکَ لَتَعْلَمُ، قالَ: اَظُنُّه لایَزالُ کئیباً لِفَوْت الخِلافَةِ، قُلْتُ: هُوَ ذاکَ، اِنّه یَزعَمُ اَنَّ رَسُولَ الله(ص) اَرادَ الْاَمرَ لَهُ، فَقال یابْنَ عَبّاسِ، وَ اَرادَ رَسُولُ الله×(ص)، الاَمْرَ لَه فَکان ماذا؟ اِذا لَم یُرِدِ اللهُ تَعالی ذَلکَ! اِنَّ رَسُولَ اللهِ(ص) اَرادَ اَمراً وَ اَراد اللهُ غَیْرَه، فَنَفذَ مُرادَ اللهِ تعالی وَ لَمْ یَنْفُذْ مُرادَ رَسولِه، اَوَ کُلّما اَرادَ رَسُولُ اللهِ(ص) کانَ؟! اِنَّه اَرادَ اِسْلامَ عَمِّه وَ لَمْ یُرِدْهُ اللهُ فَلَم یُسْلِمْ
وَ قَد رَوی معنی هذا الخَبَرَ بِغَیْرِ هذا اللَّفظِ، وَ هُوَ قولُه: اِنّ رَسُولَ الله(ص) اَرادَ اَن یَذْکُرَه لِلاَمْرِ فی مَرَضِه فَصَدَدْتُهُ عَنْهُ خَوْفاً مِنَ الْفِتْنَةِ وَ انْتِشارِ اَمْرِ الاِسلامِ، فَعَلِمَ رَسُولَ اللهِ ما فی نَفْسی وَ اَمْسَکَ، وَ اَبی اللهُ اِلاّ اِمْضاءَ ما حَتَمَ.
بابویهی: آقای نصرتآبادی شما نیاز به ترجمه ندارید ولی من برای آقای نوبختی آن را به طور خلاصه ترجمه میکنم:
ابن عباس میگوید: در یکی از مسافرتهای عمر به سوی شام با او همسفر شدم، هنگامی که او را تنها یافتم از پی او رفتم، عمر به من گفت: من از پسر عمویت «علی بن ابیطالب» شکایت دارم، به او گفتم با من حرکت کن او قبول نکرد، من همواره او را افسرده میبینم، سبب آن را چه چیز میدانی؟ (ابنعباس میگوید:) گفتم البته خودت میدانی (عمر) گفت: من گمان میکنم به خواطر از دست رفتن خلافت باشد (ابنعباس میگوید:) گفتم چنین است و او گمان میکند که رسول الله(ص) این امر (خلافت) را برای او مقرّر کرده است (عمر) گفت: ای ابنعباس پیغمبر(این امر را) خواست، ولی چگونه امری واقع میشود اگر خداوند نخواهد؟ پیغمبر چیزی را خواست و خداوند چیز دیگری را خواست، و خواسته خداوند عملی شد، و خواسته پیغمبر واقع نگردید، مگر هر چه را که پیغمبر بخواهد وقوع پیدا میکند؟ پیغمبر مسلمان شدن عمویش «ابولهب» را خواستار بود ولی خداوند آن را اراده ننموده بود، او هم اسلام نیاورد. (سپس ابن ابی الحدید میگوید):
معنای این حدیث با عبارت دیگر نیز نقل شده است و آن این است: (عمر) گفت پیغمبر(ص) هنگام مرضش اراده کرد به اینکه علی بن ابیطالب را برای خلافت یاد کند، من او را از این کار مانع شدم به جهت ترس از فتنه و آشوب و چون پیغمبر از قصد من مطلع شد خودداری نمود، خداوند امتناع میکند مگر آنچه را که محتوم نموده است.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی از صدر و ذیل حدیث فوق مطالب بسیاری به دست میآید و من یکایک آنها را برای شما تفصیل میدهم به عرایض ذیل کاملاً توجه نمایید:
1. در جمله: «و اراد رسول الله(ص) الامر له» عمر اعتراف کرده که پیغمبر(ص) خلافت را برای پسر عموی ابنعباس (یعنی علی بن ابیطالب) خواسته و منظورش آن بوده که علی خلیفه او شود.
2. در جمله «اراد ان یذکره للامر فی مرضه فصددته عنه» عمر به چند چیز اعتراف نموده: اولاً آنکه (مانند جمله بالا) اعتراف کرده به اینکه پیغمبر(ص) اراده نموده که علی بن ابیطالب را به جای خود نصب نماید. ثانیاً آنکه این واقعه (عمل عمر) در همان روز پنجشنبه (روز مریضی آن حضرت) بوده است (چنانکه ذیل احادیث شماره ـ3-4-5- بیان نمودیم)، ثالثاً آنکه عمر اقرار و اعتراف کرده که خودش پیغمبر را از این عمل (نصب علی بن ابیطالب) جلوگیری نموده است.
آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی شما ببینید که چگونه علما اهل تسنّن حقکشی میکنند، موضوعی را که هیچ اصل و ریشهای ندارد، نامی از آن در اسلام نبوده، و خدا و رسول(ص) آن را خواطر نشان نکرده بودند، این دانشمندانها نهایت سعی را نموده، و آن موضوع بیاساس را به صورت حق جلوه دادهاند، و دلیلهایی از پیش خود برای اثبات ان تراشیدهاند.
عمر بن خطاب خودش در این حدیث فوق با صراحت لهجه به ابنعباس میگوید: من از پیغمبر جلوگیری کردم که درباره علی بن ابیطالب چیزی ننویسد و او را به عنوان خلیفه خود نصب ننماید، لیکن علما شما برای تثبیت خلافت ابابکر که هیچ اصلی و بنیادی در اصل دین نداشته است (به گمان خود) ادلهای آوردهاند، گاه به آیه شریفه « وَشَاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ » [37] متمسک شده و گاه به آیه شریفه « وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَینَهُمْ » [38] چنگ میزنند، و گاهی به حدیث « لاتجتمع امتی علی الضلالة » [39]، تا شاید بتوانند خلافت خلفائشان را جایز و مشروع اعلام کنند.
آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی بخوانید و تعجب کنید، اگر شما گفتارهای ابوبکر و عمر و هواخواهانشان را روز تأسیس خلافت (در سقیفه بنیساعده) بررسی نمایید، هیچ یک از این دلیلها را در لابهلای احتجاجهای خودِ آنان نمییابید و هیچ کدام از ایشان به آیهای از قرآن و یا به یک حدیث معتبری از پیغمبر(ص) استدلال نکردهاند بلکه تمام این دلیلها را متأخرین از علمائشان جعل نمودهاند (با آنکه هچچیک از این ادله مدّعای ایشان را اثبات نمیکند).
3. بعد از آنکه عمر و ابنعباس هر دو گواهی دادند به آنکه خواسته پیغمبر(ص) خلافت علیبن ابیطالب بوده است، و نیز عمر خود تصریح کرد به آنکه من میان پیغمبر(ص) و میان خواسته او حائل و مانع شدم او در این میان متوجّه شد که با این اقرار و اعتراف (خودش و ابنعباس)، ناحق بودن خویش را امضا کرده و تخریب خلافت خود را نموده است، در نتیجه خواست استدراک کند یعنی: تا اندازهای جبران گفتار پیشین خود را بنماید. پس گفت: پیغمبر چیزی را خواست و خدا آن را نخواست، و اراده خدا تأثیر کرد و اراده پیغمبر اثر ننمود.
نوبختی: آقای بابویهی قسمت اول گفتارتان (اقرار عمر به خواسته پیغمبر(ص)) واضح است، لیکن قسمت دوم آنکه استدراک باشد، معنای آن برای من روشن نیست، خواهشمندم آن را توضیح بیشتری بدهید.