220. صحیح بخاری جلد 1 «کتاب الوضوء باب البول قائما و قاعدا» مینویسد:
حذیفه میگوید: من با پیغمبر میرفتم آن حضرت رفت در خرابهای پشت دیواری و ایستاد همینطوری که یکی از شماها میایستید و بول کرد و من از او کنار کشیدم پس اشاره به من نمود من آمدم نزدیکش و پشت سرش ایستادم تا از بول فارغ شد. مشابه این حدیث را امام حنبل در کتاب مسند جلد 4 صفحه 246 نقل کرده.
221. صحیح بخاری جلد 1 «کتاب الصلاة باب فضل السجود» مینویسد:
ابوهریره میگوید: گروهی از پیغمبر پرسیدند آیا ما در روز قیامت خدا را میبینیم؟ پیغمبر گفت: ایا در ماه شب چهارده که جلو آن ابر نباشد شک دارید؟ گفتند نه یا رسول الله، باز گفت: آیا درباره خوشید که جلو آن ابر نباشد شک دارید؟ گفتند نه پس پیغمبر گفت شماها همینطور خدا را میبینید. ـ در همین حدیث است که خدا میخنددـ
ـ احادیثی به همین معنا با عبارتهای مختلف نیز نقل کردهاند ـ
222. صحیح ترمذی جلد 2 صفحه 215 مینویسد:
ابن عباس میگوید: پیغمبر گفت پروردگار من با بهترین صورت آمد نزد من و گفت: ای محمد گفتم لبیک ربی گفت ملأ اعلی درباره چه چیز نزاع میکنند؟ گفتم نمیدانم پس دستش را گذارد میان شانههای من و خنکی آن در بین دو پستان من سرایت کرد و مابین مشرق و مغرب را دانستم.
223. مسند امام حنبل جلد 1 صفحه 281 مینویسد:
ابن عباس در بصره خطبهای خواند و در ضمن آن گفت پیغمبر گفته است من حلقه درب بهشت را میزنم صدایی میآید که تو کیستی میگویم: من محمد هستم، درب را باز میکنند، وارد میشوم میآیم نزد پروردگارم که روی تختی نشسته من برای او به سجده میافتم.
224. خطیب بغدادی در تاریخ خود جلد 11 صفحه 214 مینویسد:
ابن عباس از پیغمبر نقل میکند که گفت: من پروردگارم را به صورت جوانی بدون مُو دیدم که حُلّهای پوشیده بود. ـ احادیثی به همین معنا متعدد نقل شده است. ـ
225. صحیح بخاری جلد 1 «کتاب الغسل باب من اغتسل عریانا» مینویسد:
ابوهریره میگوید: پیغمبر گفت بنی اسرائیل برهنه غسل مینمودند، و به بدن همدیگر نگاه میکردند ولی حضرت موسی تنهایی غسل مینمود، بنی اسرائیل سوگند یاد کردند که موسی در بین ماها غسل نمیکند برای آنکه قُر است، پس یک دفعهای رفت غسل کند لباسش را درآورده و روی سنگی گذارد، سنگ فرار نموده و جامه او را با خود میبُرد و موسی از پی آن میدوید و صدا میزد ای سنگ لباس مرا نَبَر، بنی اسرائیل نگاهشان به بدن موسی افتاد، دیدند او قُر نیست و چون موسی به سنگ رسید، لباسش را برداشت، و شروع کرد به زدن سنگ.
226. صحیح بخاری جلد 1 «کتاب الجنائز باب من احبّ الدفن فی الارض المقدّسة» مینویسد:
ابوهریره میگوید: عزرائیل آمد برای گرفتن جان حضرت موسی چون به او رسید موسی سیلی محکمی به او زد که چشمش کور شد، پس برگشت به سوی پروردگار گفت بار خدایا مرا به سوی کسی فرستادی که میل به مردن ندارد خدا چشم عزرائیل را به او برگردانید و به او گفت برو و به موسی بگو دستش را بگذارد به پشت گاوی، به شماره موهایی که زیر دستش واقع میشود یک سال مهلت داده خواهد شد، جبرئیل گفت بار خدا بعد از آن چه خوهد پیش آمد؟ گفت: مردنست.
227. «صحیح ترمذی جلد 2 صفحه 293 فی مناقب عمر» مینویسد:
عبدالله بن بریده میگوید: وقتی پیغمبر از جنگی برگشت، کنیز سیاهی نزد او آمد، گفت یا رسول الله من نذر کردهام که خدا ترا سالم برگرداند، در پیش روی تو دایره «دف» بزنم و آوازهخوانی کنم، پیغمبر به او گفت اگر نذر کردهای که این کار را انجام بده، پس شروع کرد به زدن و خواندن که در این هنگام ابابکر و علی و عثمان داخل شدند و او به کار خود مشغول بود، ولی وقتی عمر بن خطاب وارد شد، طبل را انداخت و روی آن بنشست، پیغمبر به عمر گفت شیطان از تو میترسد، زیرا هنگامی که تو وارد شدی طبل را انداخت و دست برداشت. ـ احادیث به این معنا متعدد نقل کردهاند ـ