62. و من کتاب له علیه السلام
214. (الی اهل مصر مع مالک الاشتر (رحمه الله) لمّا ولاّه امارتها:)
امّا بعد فان الله سبحانه بعث محمداً (صلی الله علیه و آله) نذیراً للعالمین و مهیمناً علی المرسلین، فلمّا مضی صلّی الله علیه و آله تنازع المسلمون الامر من بعده فو الله ما کان یُلقی فی رُوعی و لا یخطر ببالی انّ العرب تُزعج هذا الامر من بعده ـ صلی الله علیه و آله ـ عن اهل بیته، و لا انّهم مُنَّحوه [263] عنّی من بعده؟ فما راعنی الاّ انثیال الناس علی فلان یبایعونه
فامسکتُ یدی حتی رأیت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الی محقٍ دین محمد ـصلی الله علیه و آله ـ فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثَلْماً او هدماً تکون المصیبة به علیّ اعظم من فوت ولایتکم التی انما هی متاع ایامِ قلائل یزول منها ما کان کما یزول السراب، او کما یتقشّع السحاب، فنهضت فی تلک الاحداث حتی زاح الباطل و زهق، و اطمأنّ الدین و تَنْهنَه.
ترجمه خطبه: از نامههای آن حضرت علیه السلام است به اهل مصر که با مالک اشتر (رحمه الله) آن وقتی که او را والی آنجا گردانیده، فرستاده.
پس از حمد باریتعالی و درود بر پیغمبر اکرم، خداوند سبحان محمد صلّی الله علیه و آله را برانگیخت ترساننده جهانیان و گواه بر پیغمبران، چون آن حضرت درگذشت پس از او مسلمانان درباره خلافت نزاع و گفتگو کردند، و سوگند به خدا دلم راه نمیداد و به خاطرم نمیگذشت که عرب پس از آن حضرت صلی الله علیه و آله خلافت را از اهل بیت و خاندان او به دیگری واگذارند، و نه آنکه آنان پس از آن بزرگوار آن را از من بازدارند، و مرا به رنج نیفکند (یا به شگفت نیاورد) مگر شتافتن مردم بر فلان (ابابکر) پس دست خود نگاهداشتم تا اینکه دیدم گروهی از مردم مرتدّ شدند و از اسلام برگشته میخواستند دین محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ را از بین ببرند.
ترسیدم اگر به یاری اسلام و مسلمانان نپردازم رخنه یا ویرانی در آن ببینم که مصیبت و اندوه آن بر من بزرگتر از فوت شدن ولایت و حکومت بر شما باشد، چنان ولایتی که کالای چند روزی است که آنچه از آن حاصل میشود از دست میرود مانند آنکه سراب زائل میگردد، یا چون ابر از هم پاشیده میشود، پس در میان آن پیشآمدها و تباهکاریها برخاستم تا اینکه جلو نادرستی و تباهکاری گرفته شد از بین رفت، و دین آرام گرفته و بازایستاد.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی به نکتههایی که از خطبه فوق استفاده میشود توجّه کنید:
نکته 1: علی بن ابیطالب(ع) میگوید: (پس از رحلت پیغمبر(ص) مردم درباره خلافت نزاع نمودند) این گفتار اشاره است به سقیفه بنی ساعده که در آنجا اجتماع کرده و سَرِ خلافت کشمکشها و جار و جنجالها به راه انداختند تا به هدف شوم خود رسیدند،
و نیز این گفتار حضرت اشاره است به اینکه خلافت حق آنان نبوده و غاصبانه در آن تصرف نموده و گرنه تعبیر به نزاع در اینجا صحیح نبود.
نکته 2: آن حضرت از عرب شکایت نموده که ایشان خلافت را از خاندان پیغمبر(ص) به در آورده و به دیگری واگذار کردند. این کلام حضرتش به ما میفهماند که عرب از موضوع خلافت علی بن ابیطالب(ع) باخبر بودهاند و گرنه شکایت کردن از کسانی که اطلاع ندارند، صحیح نیست، نتیجتاً بایستی گفت: قطعاً خلفاء میدانستند که خلیفه پیغمبر(ص) علی بن ابیطالب است و بس و از روی غصب آن را در دست گرفتند.
تأیید میکند این معنا را جمله دیگر آن حضرت که فرموده: من باور نمیکردم که عرب بعد از پیغمبر(ص) خلافت را از من دور کنند «باز دارند».
باز تأیید میکند نکته فوق را جمله دیگرش که میفرماید: مرا به شگفت «رنج» نیاورد مگر آنکه مردم به سوی ابابکر شتافتند. و چون این عمل مردم خلاف بوده است آن حضرت را به شگفت درآورده و در رنج انداخته.
نکته 3: امام(ع) فرموده: من دست خود را نگاه داشتم، یعنی با کسانی که خلافت را در دست گرفتند مبارزه نکردم و احقاق حق خود ننمودم، این برای آن بوده است که آشوب برپا نشود و اسلام و مسلمین در خطر نیفتند، در این گفتار و این عمل آن حضرت اشارهایست، به مقام امامت که وظیفه امام محافظت اسلام و دین خدا میباشد، هر چند حق شخصی خود ضایع شود.
نکته 4: علی(ع) فرموده: ترسیدم اگر به یاری اسلام و مسلمانان نپردازم، رخنه یا ویرانی در آن ببینیم که مصیبت و اندوه آن بر من بزرگتر باشد از فوت شدن ولایت و حکومت بر شما.
این کلام امام اشاره است به کمکهایی که آن حضرت به خلفاء ثلاث «ابابکر، عمر، عثمان» مینموده در زمان خلافتشان، به دلیل آنکه ذیل این گفتارش فرموده: پس در میان آن پیشآمدها و تباهکاریها برخاستم تا جلو نادرستی و تباهکاری گرفته شد، از بین رفت و دین آرام گرفت.
زیرا علی بن ابیطالب(ع) دید اگر دست به شمشیر کند و احقاق حق نماید، فتنه و فساد بزرگی برپا میشود، و ریشه اسلام در خطر نابودی میافتد، در نتیجه با ایشان مسالمت نموده و با خلاف سازگاری کرد، به اضافه آنکه در مواقع نیاز و احتیاج به داد آنان میرسید و به خواطر اسلام زیر بازوی آنان را میگرفت.
شیخ محمد نصرتآبادی: آقای بابویهی من معنای این گفتار شما را نفهمیدم، زیرا از طرفی میگویید خلافت حق شرعی علی بن ابیطالب بوده و خلفاء آن را غصب کردهاند، و از طرفی میگویید که او خلفاء را کمک میکرده است، پس اگر خلفاء غاصب بودهاند، چرا به آنان کمک مینموده؟ خواهشمندم مرا به این موضوع روشن کنید.
بابویهی: آقای نصرتآبادی من یک خطبه دیگری به نام «خطبه شقشقیّه» از نهج البلاغه برایتان نقل میکنم و پس از ترجمه آن، جواب این سؤال شما را در آنجا میدهم منتظر باشید:
3. و من خطبة له علیه السلام
215. (و هی المعروفة بالشقشقیّة)
اما والله. لقد تقمصهاابن ابى قحافة، وانه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا، ينحدر عنى السيل، ولا يرقى الى الطير. فسدلت دونها ثوبا، وطويت عنها كشحا، وطفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذاء، او اصبر على طخية عمياء، يهرم فيهاالكبير، ويشيب فيهاالصغير، ويكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربه، فرايت ان الصبر على هاتااحجى، فصبرت وفي العين قذى، وفي الحلق شجا، ارى تراثي نهبا.
حتى مضى الاول لسبيله، فادلى بهاالى ابن الخطاب بعده (ثم تمتل بقو الا عشی): شتان ما يومى على كورها ويوم حيان اخى جابر فيا عجبا! بينا هو يستقيلها في حياته، اذ عقدها لاخر بعد وفاته، لشد ما تشطرا ضرعيها فصيرها في حوزة خشناء يغلظ كلمها، ويخشن مسها، و يكثر العثار فيها، والاعتذار منها، فصاحبها كراكب الصعبة، ان اشنق لها خرم، وان اسلس لها تقحم، فمنى الناس لعمر الله بخبط وشماس، وتلون واعتراض، فصبرت على طول المدة وشدة المحنة
حتى اذا مضى لسبيله، جعلها في جماعة زعم انى احدهم، فيا لله وللشورى! متى اعترض الريب في مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر! لكنى اسففت اذ اسفوا، وطرت اذ طاروا، فصغا رجل منهم لضغنه، ومال الاخر لصهره، مع هن وهن.
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله ومعتلفه، وقام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع، الى ان انتكث فتله، واجهز عليه عمله، وكبت به بطنتهالخطبة.