85. ابن قتیبه در کتاب خود « الامامة و السیاسة » جلد 1 صفحه 18 مینویسد: (و در طبع منشورات الرضی صفحه 35)
قال: ثم إن أبا بكر عمل سنتين وشهورا ثم مرض مرضه الذي مات فيه، فدخل عليه أناس من اصحاب النبي عليه الصلاة والسلام، فيهم عبد الرحمن بن عوف، فقال له: كيف أصبحت يا خليفة رسول الله، فإني أرجو أن تكون بارئا ؟ قال: أترى ذلك ؟ قال: نعم ـ الی ان قال ـ قال: والله ما آسى إلا على ثلاث فعلتهن، ليتني كنت تركتهن، وثلاث تركتهن ليتني فعلتهن، وثلاث ليتني سألت رسول الله عنهن.
فأما اللاتى فعلتهن وليتني لم أفعلهن، فليتني تركت بيت علي وإن كان أعلن علي الحرب، وليتني يوم سقيفة بني ساعدة كنت ضربت على يد أحد الرجلين أبي عبيدة أو عمر فكان هو الامير وكنت أنا الوزير، وليتني حين أتيت بذي الفجاءة السلمي أسيرا أني قتلته ذبيحا أو أطلقته نجيحا، ولم أكن أحرقته بالنار.
وأما اللاتي تركتهن وليتني كنت فعلتهن، ليتني حين أتيت بالاشعث بن قيس أسيرا أني قتلته ولم استحيه، فإني سمعت منه، وأراه لا يرى غيا ولا شرا إلا أعان عليه، وليتني حيث بعثت خالد بن الوليد إلى الشام، أني كنت بعثت عمر بن الخطاب إلى العراق، فأكون قد بسطت يدي جميعا في سبيل الله.
وأما اللاتي كنت أود أني سألت رسول الله صلى الله عليه وسلم عنهن، فليتني سألته لمن هذا الامر من بعده ؟ فلا ينازعه فيه أحد، وليتني كنت سألته: هل للانصار فيها من حق ؟ وليتني كنت سألته عن ميراث بنت الاخ والعمة، فإن في نفسي من ذلك شيئا الحدیث. [158]
(خلاصه ترجمه حدیث): ابابکر دو سال و چند ماه در مسند خلاف به سر برد سپس بیمار شد، در این بیماری که فوتش در آن بود دستهای از صحابه بر او وارد شدند که از جمله آنها عبدالرحمن بن عوف بود، او از ابابکر احوالپرسی نمود و گفت: امیدوارم که بهبودی حاصل شده باشد، ابابکر از او پرسید آیا در من بهبودی میبینی او جواب داد: آری...............(سپس ابابکر گفت): سوگند به خداوند که من غمگین نیستم مگر برای سه چیزی که آنها را به جا آوردم و کاشکی انجام نمیدادم و (نیز) برای سه چیزی که آنها را ترک نمودم و کاشکی آنها را عملی میکردم. و (نیز) برای سه چیز که کاشکی آنها را از پیغمبر سؤال میکردم.
امّا آن سه چیزی که مرتکب شدم و کاشکی آنها را ترک مینمودم (اینست): کاشکی خانه علی بن ابیطالب را رها میکردم (هجوم به ان خانه نمیآوردم) هر چند که با من اعلام جنگ میکرد. و کاشکی در روز سقیفه بنی ساعده خلافت را به نام یکی از این دو نفر تثبیت میکردم، ابوعبیده، یا عمر تا او امیر میشد و من وزیر. و کاشکی آن وقتی فجاءة سلمی را اسیر کردم، میکشتم یا او را رها میکردم و او را نمیراندم.
اما آن سه چیزی که ترک کردم و کاشکی آنها را به جای میآوردم (اینست): کاشکی آن وقتی که اشعث بن قیس را دستگیر کرده بودم، از او خجالت نمیکشیده و او را میکشتم، زیرا از خود او شنیدم و هم میدیدم او را که همواره به بدیها و گمراهیها کمک میکرد. و کاشکی هنگامی که خالد بن ولید را به سوی شام اعزام کردم، عمر بن خطاب را به جانب عراق میفرستادم، تا آنکه هر دو دستم را در راه خدا به کار انداخته بودم.
و اما آن سه چیزی را که دوست داشتم از پیغمبر(ص) سؤال مینمودم (اینست): کاشکی از آن حضرت میپرسیدم که خلافت بعد از او مخصوص کیست؟ تا دیگران در آن نزاع نکنند. کاشکی از آن حضرت سؤال میکردم که انصار در امر خلافت سهمی دارند؟ و کاشکی سهم ارث دختر برادر و عمه را از آن حضرت میپرسیدم، زیرا من در این حکم ماندهام.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی اگر شما در این حدیث بالا دقت نمایید میبینید که چگونه ابابکر خود را این گفتارهایش مفتضح و رسوا کرده: بیاطلاعی خویش را از احکام دینی، و بیتقوا بودن او و مرتکب شدن کارهای حرام و غصب کردنش خلافت را. و اگر میخواهید صدق گفتار اینجانب را بدانید به نکتههایی که از این حدیث فوق به دست میآید و ذیلاً بیان میشود توجه کنید:
نکته اول: ابابکر در این گفتارش به مان نشان میدهد که خلافت او از جانب رسول الله(ص) نبوده است زیرا خودش گفته است: (کاشکی از آن حضرت میپرسیدم که خلافت بعد از او مخصوص کیست تا دیگران در آن نزاع نکنند) نتیجتاً هر کس ابابکر را خلیفه شرعی پیغمبر دانسته و او را منصوب از ناحیه آن حضرت بداند، در واقع افتراء به آن وجود مقدس بسته است.
نکته دوم: ابابکر درباره خلافت خودش شاکّ بوده یعنی تا آخر عمرش نفهمیده که این منصبی را که متصدی شده است، برای او جایز بوده است یا نه؟ زیرا اگر برای او مسلّم و قطعی بوده که خلافت حق او است، دیگر جای سؤال از پیغمبر را نداشته.
نکته سوم: اجماعی را که علماء اهل تسنّن برای خلافت ابابکر ادّعا میکنند، قطعاً پایه و اساس نداشته است زیرا اگر راستی موضوع خلافت به توسط اجماع محقق میشد، و از طرفی هم یک چنین اجماعی برای خلیفه شدن ابابکر در آن زمان صورت گرفته بود، دیگر نبایستی ابابکر درباره خلافت خودش شک کند و آرزو نماید که کاشکی این موضوع را از پیغمبر(ص) سؤال مینموده، بلکه در همه جا اعلام میکرد که امت محمد(ص) برای خلافت من اجماع کردهاند.
نکته چهارم: اگر خلافت برای ابابکر معیّن و حق مسلّم شرعی او بوده، و اجماع امت برای خلافت او منعقد گشته، دیگر ابابکر حق واگذاری به دیگران را نداشته، و برای او جایز نبوده است که یا ابوعبیده جراح و یا عمر بن خطاب را به خلافت نصب کند.
و بدتر از این فرض آنست که ابابکر خلافت را غصب کرده باشد و با این وصف تمنای واگذاری آن را مینموده.
نکته پنجم: این گفتار ابابکر: (کاشکی از آن حضرت میپرسیدم که بعد از او خلافت مخصوص کیست) جز دروغ و حیله چیز دیگری نیست، زیرا خود او کراراً و مراراً از پیغمبر(ص) شنیده بوده، که وصی و جانشین او علی بن ابیطالب است، ولی اکنون که عمرش به سر آمده و خلافت غصبی را به آخر رسانده است میخواهد خود را با این گفتارش مطیع و فرمانبردار آن حضرت نشان دهد.