بابویهی: چون آقایان طالب حق و خواستار دلیل و برهان میباشند بر اینجانب لازمست که آنچه را گفته ام با دلیل ثابت کنم، پس به عرایضم توجه کنید:
76. ابوبکر جوهری در کتاب خود «السقیفه و فدک» صفحه 70 می نویسد:
وحدثنا أبو زيد باسناد رفعه الى ابن عباس قال : أني لَاُماشي عمر في سكة من سكك المدينة، يده في يدي، فقال : يا ابن عباس، ما أظن صاحبك إلا مظلوما، فقلت في نفسي : والله لا يسبقني بها، فقلت : يا أمير المؤمنين، فاردد عليه ظلامته، فانتزع يده من يدي، ثم مر يهمهم ساعة ثم وقف، فلحقته فقال لي : يا ابن عباس، ما أظن القوم منعهم من صاحبك إلا انهم استصغروه، فقلت في نفسي : هذه شر من الأولى، فقلت : والله ما استصغره الله حين أمره أن يأخذ سورة براءة من أبي بكر. [148]
خلاصه ترجمه حدیث: ابن عباس میگوید: روزی با عمر بن خطاب در یکی از کوچههای مدینه راه میرفتیم و دست عمر در دست من بود، عمر به من گفت ای ابن عباس به صاحب تو «علی بن ابیطالب» ظلم شد (مقصود عمر خلافت است که حق علی بوده که با ستم از او گرفتند) ـ ابن عباس میگوید ـ : من در دل خود گفتم سوگند به خدا من پیش از عمر میدانستم که به علی ظلم شده است و عمر در این گفتارش بر من پیشی نگرفته است، پس در جواب عمر گفتم: برگردان به او حق او را، پس عمر دست خود را از دست من بیرون آورده، و از من فاصله گرفت، و ساعتی در جوش و خروش فرو رفت، سپس در کناری ایستاد، مجدداً من به او رسیدم او به من گفت: ای ابن عباس جهت اینکه مردم حق علی را جلوگیری کردند آن بود که او را کم سنّ میدانستند ـ ابن عباس میگوید من در دل خود گفتم این گفتار عمر بدتر از گفتار پیشین او است ـ پس به عمر گفتم، سوگند به خدا که خداوند علی را کوچک نشمرد آن وقتی که ـ به سبب پیغمبرش ـ به علی امر فرمود که سوره برائت را [149] از ابوبکر بگیرد ـ بر مشرکین مکه قرائت کند.
آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی جای بیان حدیث فوق در باب خلافت عمر است لیکن برای ان که جواب اشکال شما را داده باشم آن را در اینجا نقل نمودم
77. باز در کتاب «السقیفه و فدک» صفحه 69 مینویسد:
وحدثنا علي بن حرب الطائي، قال : حدثنا ابن فضل، عن الأجلح، عن حبيب بن ثعلبة ابن زيد، قاال : سمعت عليا يقول : أما ورب السماء والأرض، ثلاثا انه لعهدي النبي الأمي الي : لتغدرن بك الأمة من بعدي.
خلاصه ترجمه حدیث: حبیب بن ثعلبه میگوید: شنیدم از علی بن ابیطالب که سه مرتبه سوگند به پروردگار آسمان و زمین یاد نمود به آنکه: پیغمبر به او فرموده: البته این امت بعد از من به تو خیانت میکنند (یعنی حق او را از بین میبرند چنان که کردند)
78. باز در کتاب «السقیفه و فدک» صفحه 68 مینویسد:
حدثني أبو الحسن علي بن سليمان النوفلي، قال : سمعت أبيا يقول : ذكر سعد بن عبادة يوما عليا بعد يوم السقيفة، فذكر أمرا من أمره نسيه أبو الحسن، ليوجب ولايته، فقال له ابنه قيس بن سعد : أنت سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم، يقول هذا الكلام في علي بن أبي طالب ؟ ثم تطلب الخلافة، ويقول أصحابك : منا أمير ومنكم أمير، لا كلمتك والله من رأسي بعد هذا كلمة أبداً.
(خلاصه ترجمه) علی بن نوفلی میگوید: شنیدم از اُبیّ که میگفت: سعد بن عباده بعد از روز سقیفه درباره علی بن ابیطالب چیزی را واگو میکرد که اثبات خلافت او را مینمود ـ در این میان ـ پسر سعد به او گفت: تو از پیغمبر(ص) یک چنین چیزی را شنیدهای و با این وصف قصد خلافت کرده بودی؟ و یارانت میگفتند: منا امیر و منک امیر، سوگند به خداوند که بعد از این با تو سخن نخواهم گفت.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی شما اگر در این سه حدیثی که ـ از کتب اهل تسنّن ـ نقل کردم دقت کنید، اشکال اول شما: (منصب خلافت مخصوص علی بن ابیطالب بوده و خلفا آن را اختلاس نمودند)، حلّ خواهد شد، زیرا در حدیث اول عمر به مظلوم واقع شدن و مغضوب شدن حق علی بن ابیطالب بوده، و عمر هم آن را از پیش میدانسته و با این وصف آن را پایمال کرده، و برای این عملش عذری بدتر از گناه آورده، میگوید: مردم به جهت کم سنّی او را از حقش منع کردند، ولی ابن عباس جواب متین و مثبتی به عمر داد، و گفت: خداوند به کم سنّی علی بن ابیطالب نظر نکرد آن وقتی که برائت از مشرکین را (که کاری بس خطرناک بود) به عهده او واگذار نمود.
آقای نصرتآبادی اگر شما این موضوع را (که عمر اظهار کرده) با یک نفر شترچران و چاروادار بیابانی بیسواد در میان بگذارید، و از او بپرسید که خداوند و پیغمبر یک امری را واجب نموه و مردم به آن ایراد میگیرند، به نظر تو این عمل چگونه است؟ آن مرد بیاناتی به این پرسش شما میخندد، و بر حماقت و ضلالت آن مردمِ ایراد کننده اعتراف میکند.
اضافه میکنم: خداوند متعال در کتاب کریمش درباره حضرت یحیی(ع) و مقام نبوتی که در سن کودکی به او عطا نموده است فرموده: «وَآتَینَاهُ الْحُكْمَ صَبِیاً» [150] آقای نصرتآبادی پس از رحلتپیغمبر مردم آن زمان به نبوّت حضرت یحیی که در سنّ کودکی به او داده شده است ایراد نکردند و نگفتند که نبایستی یحیی پیغمبر باشد به جهت آنکه کودک است، ولی از خلافت علی بن ابیطالب جلوگیری کردند به جهت کم سنّی او، با آنکه او در آن موقع کودک نبوده، بلکه جوانی در سنّ سی سالگی بوده است.
لیکن آقای نصرتآبادی هوشیار باشید: این گفتار عمر خدعه و مکریست از او که خواسته است خودش را تنزیه و تبرئه کند، در نتیجه مردم را متهم به این عمل شنیع نموده، و گرنه اول کسی که مانع و جلوگیر از حق علی بن ابیطالب شده، خود عمر بن خطاب بوده است، چنان که در مبحث (روز یکشنبه 12 ذیقعده برابر با 30 مرداد) حدیث ابن عباس برای شما خواندم که در آن جا عمر اعتراف میکند به آن که پیغمبر (در مرض وفات خود) میخواست علی را به عنوان خلافت اعلام کند، و من از او جلوگیری نمودم (برای مزید اطلاع به آن مبحث مراجعه نمایید).
باز اضافه میکنم: آنچه در مقام خلافت، موضوعیت دارد و پر اهمیّت است، لیاقت و قابلیت شخص خلیفه است، نه سنّ او، ای بسا جوانی که مثلا لیاقت سلطنت و مملکت داری را در بردارد، و بسا پیر مردانی هستند که جز شترچرانی و چارواداری، لایق کار د یگری نیستند.
آقای نصرتآبادی در حدیث دوم علی بن ابیطالب سه مرتبه به خداوند سوگند یاد کرده است، به آن که پیغمبر(ص) به او فرموده است که پس از من امت با تو مکر میکنند (و بسیار واضح است آن مکری که بعد از پیغمبر با علی بن ابیطالب نمودند همان غصب خلافت بوده است و بس).
آقای نصرتآبادی این حدیث دوم به ما نشان میدهد، آن امتیازاتی را که این گروه برای خود قایل شدند و از این راه خلافت را در دست گرفتند جمیع آنها مکر و حیله بوده است، همان طوری که سارقین و چپاولگران حیلهها و نقشههایی را به کار میبرند، تا مالی را به سرقت ببرند.
باز در حدیث سوم تأمّل نمایید، از این حدیث معلوم میشود که سعد بن عباده (رئیس قبیله خزرج) از خلافت علی بن ابیطالب باخبر بوده، و با این وصف قصد اختلاس و غصب کردن آن حق را نموده، لیکن موقعیت زمان به او اجازه نداد، و چون بعد از روز «سقیفه» این حق را واگو کرد، و به آن اعتراف نمود، چنان این گفتارش تأثیر گذاشت، که پسرش قیس سوگند یاد کرد که تا زنده است با او سخن نگوید، زیرا قیس فهمید که پدرش خیانت بزرگی کرده، و امر پیغمبر(ص) را پشت سر انداخته است.
آقای نصرتآبادی و آقای نوبختخی نیز برای تأیید جمیع گفتارهای بالا یکی از کلمات امیر المؤمنین(ع) را که ابن ابی الحدید آنها را در آخر شرح نهج البلاغه خود آورده است برایتان نقل میکنم که چهارصد و چهاردهمین کلام از هزار کلمات آن حضرت میباشد:
(تیه) قال له قائل : يا أمير المؤمنين، أرأيت لو كان رسول الله (صلى الله عليه واله) ترك ولدا ذكرا قد بلغ الحلم، وآنس منه الرشد، أكانت العرب تسلّم إليه أمرها ؟ قال : لا، بل كانت تقتله إن لم يفعل ما فعلتُ، إن العرب كرهت أمر محمد (صلى الله عليه واله) وحسدته على ما آتاه الله من فضله، واستطالت أيامه حتى قذفت زوجته، ونفرت به ناقته، مع عظيم إحسانه عليها، وجسيم مننه عندها . . . ولولا أن قريشا جعلت اسمه ذريعة الى الرياسة، وسُلّما الى العز والإمرة، لما عبدت الله بعد موته يوما واحدا، ولارتدّت . . . ثم فتح الله عليها الفتوح، فأثرت بعد الفاقة، وتموّلت بعد الجهد والمخمصة، . . . . ثم نسبت تلك الفتوح الى آراء ولاتها، وحسن تدبير الأمراء القائمين بها، فتأكد عند الناس نباهة قوم وخمول آخرين، فكنا نحن ممن خمُل ذكرُه، وخبت ناره، وانقطع صوته وصيته، حتى أكل الدهر علينا وشرب، ومضت السنون والأحقاب بما فيها، ومات كثير ممن يعرف، ونشأ كثير ممن لا يعرف. وما عسى أن يكون الولد لو كان ! إن رسول الله (صلى الله عليه واله) لم يقربني بما تعلمونه من القرب للنسب واللحمة، بل للجهاد والنصيحة، . . . اللهم إنك تعلم أني لم أرد الإمرة، ولا علو الملك والرياسة، وإنما أردت القيام بحدودك والأداء لشرعك، ووضع الأمور في مواضعها، وتوفير الحقوق على أهلها، والمضي على منهاج نبيك، وإرشاد الضال الى أنوار هدايتك.
سائلی به امام علیه السلام عرض کرد: یا امیرالمؤمنین اگر فرضاً پیغمبر(ص) پسری میداشت که به حدّ بلوغ و رشد رسیده بود آیا عرب امر حکومت و ولایت را به او واگذار میکردند یا نه؟
امام علیه السلام فرمود: عرب تسلیم او نمیشدند بلکه اگر همان طوری که من با ایشان مدارا نمودم با عرب مدارا نمیکرد البته او را میکشتند (سپس فرمود) اصولاً عرب به پیغمبر حسد میورزیدند و با آن همه احسانها و محبتهایی که درباره آنان نموده بود نمیتوانستند آن مقام و منزلتش را ببینند تا جایی که به زوجه او نسبت ناروا داده و شتر او را (در یکی از گرنهها) رم دادند تا شاید بتوانند او را بکُشند، و همواره میکوشیدند که نگذارند پس از مرگش خلافت به اهل بیتش برسد (باز اضافه فرمود) قریش نام پیغمبر را وسیله و نردبان برای رسیدن به مقام ریاست و حکومت خود قرار دادند (و همواره خلیفه رسول الله خلیفه رسول الله میگفتند) و اگر چنانچه بدون این نام میتوانستند به سلطنت و حکومت برسند هرگز اسم رسول الله را بر زبان نیاورده و حتی برای یک روز هم خدا را عبادت نمیکردند بلکه مرتدّ گشته و به همان جاهلیت و بتپرستی خود برمیگشتند (تا آنکه میفرماید) و با این وضع اگر پیغمبر(ص) پسری از خود به جای میگذاشت، چگونه عرب تسلیم او میشدند و خلافت را به او واگذار میکردند؟ و این که میبینی پیغمبر(ص) مرا مقرّب دستگاه خود قرار داد نه برای آنست که من از خویشان و وابستگان او هستم، بلکه برای جهاد کردن من در راه خدا و حمایت از دین او بوده است و بس، و اگر چنانچه فرضاً او پسری میداشت و این اعمال مرا انجام نمیداد رسول الله(ص) او را در مقام وصایت خود قرار نمیداد، و چنانچه لیاقت آن منصب را هم میداشت عرب و قریش او را به حال خود نمیگذاشتند بلکه به او جفا کرده و محرومش مینمودند. (سپس امام علیه السلام عرض کرد:) بار خدایا تو میدانی که قصد من حکومت و ریاست نیست بلکه منظورم اینست که قیام به حدود شرعیه کنم و از مستمندان حمایت نموده و راه پیغمبرت را بپیمایم و گمراهان را ارشاد کنم.
این بود خلاصه و فشرده معنای این کلام امیرالمؤمنین علیه السلام.
آقای نوبختی: امّا اشکال دوم شما: «شرایط عجیب و مهمّی برای خلافت پیغمبر(ص) بیان نمودید» را در این مبحث خلافت علی بن ابیطالب مباحث آینده جواب میدهیم منتظر باشید.