سعید بن کثیر انصاری میگوید: هنگامی که پیغمبر(ص) رحلت نمود، انصار [144] در سقیفه بنیساعده اجتماع کردند، سعد بن عباده ـ رئیس قبیله خزرج ـ (در میان این گروه حضور داشت و چون مریض حال بود) به پسرش قیس گفت: تو به سخنان من گوش بده، من نمیتوانم صدایم را به مردم برسانم، و آنها را تو به مردم برسان. نخست حمد و ثناء الهی نمود و گفت: پیغمبر(ص) در حدود ده سال در میان قومش ـ مکه ـ مردم را به خداپرستی و ترک بتپرستی دعوت مینمود ایمان به او نیاوردند مگر اندکی، و نتوانستند پیغمبر را از آزار دشمن نگهداری نموده و دینش را یاری نمایند، لیکن شما انصار ـ اهل مدینه ـ این فضیلت و کرامت نصیبتان گردید، و در راه آن حضرت و دینش جهاد کردید، و بر دشمنش چیره شدید، و آنان را مطیع و منقاد نمودید، و پیغمبر(ص) از دنیا رحلت کرد، در حالی که از شما انصار خوشنود و راضی بود و به شما چشمش روشن گردید، در نتیجه شما انصار به این امر خلافت سزاوارتر هستید، دست بیعت به هر کس ندهید.
انصار در جواب سعد گفتند: رأی تو صحیح است و گفتارت نیکو است، ما ترا فرمانبرداریم و به تو رأی خلافت میدهیم و تو مورد رضایت ما و مؤمنین صالح میباشی. ـ سپس گفتارهایی میان ایشان ردّ و بدل شد پس از آن گفتند: ـ اگر مهاجرین با ما انصار ضدیت کنند، و بگویند ما با پیغمبر هجرت کردیم و اولین اصحاب او هستیم و عشیره و اولیاء او میباشیم و نبایستی در موضوع خلافت با ما نزاع کنید ما در جواب ایشان میگوییم: شما برای خودتان امیری انتخاب کنید ما هم برای خودمان چنین میکنیم، و به جز این از ایشان نمیپذیریم، در برابر هجرت ایشان ما به آن حضرت جای دادیم و او را یاری کردیم، و آنچه در قرآن کریم برای مهاجریت است، برای ما هم میباشد، ما نمیخواهیم بر آنان برتری د اشته باشیم، بلکه ما برای خودمان امیری برمیگزینیم. و ایشان هم برای خودشان.
سعد بن عباده (با انصار مخالفت نموده و گفت): این گفتارتان اظهار ضعف نمودن و از خود سستی نشان دادن است.
معن بن عدی به عمر بن خطاب گزارش داد: که انصار در «سقیفه بنی ساعده» اجتماع کرده، میخواهند سعد بن عباده را برای منصب خلافت انتخاب کنند، عمر از شنیدن این واقعه شدیداً ناراحت، و به سرعت به سوی ابوبکر شتاب کرد، ابوبکر در حجره رسول الله(ص) بود، او را از این جریان مطلع نمود، به او گفت فتنهای برپا شده و دست او را گرفته به جانب سقیفه میبرد، ابوبکر گفت مهلت بده تا جسد پیغمبر را دفن کنیم، عمر گفت ناچار بایستی برویم، و برای دفن برمیگردیم، عمر و ابابکر شتابان به سقیفه آمدند،
عمر خواست صحبت کند و زمینه را برای ابوبکر فراهم نماید، و گفت میترسم که ابابکر نتواند بعضی از مطالب را بگوید، ابوبکر به عمر گفت آهسته باش و بعد از گفتار من آنچه خواهی بگو، سپس ابوبکر حمد و ثناء خداوند نمود، و شهادت به نبوت رسول الله(ص) داد (و گفت) خداوند محمد را مبعوث به هدایت و دین حق نمود، پس او دعوت به اسلام کرد و خداوند دلهای ما را به سوی او راند.
ما مهاجرین او کسانی هستیم که ایمان آوردیم، و دیگران دنبالروِ ما بودند، ما عشیره پیغمبر میباشیم، و شما انصار یاری کردید پیغمبر(ص) را، شما انصار وزیران پیغمبران هستید، و برادران و شرکاء دینی ما میباشید و محبوبترین مردم نزد مائید، و شما سزاوارترید به آنکه راضی به قضاء خداوند شوید، و تسلیم شوید به آنچه را که او به مهاجرین داده است، و شما سزاوارترید که به ایشان حسد نورزید، و شما سزاوارترید به گذشت کردن و به اینکه نگذارید امر دین به دست شماها مختلط و از هم گسیخته شود (سپس ابوبکر گفت): و من شما را سفارش میکنم به سوی ابوعبیده و عمر با هر کدام از این دو نفر که میخواهید بیعت کنید.
عمر و ابوعبیده گفتند: سزاوار نیست کسی از تو برتری جوید، تو صحاب غار و ثانی اثنین هستی، تویی که پیغمبر(ص) امر کرد به نماز، تو به این امر سزاوارتری.
انصار گفتند: ما حسد نمیورزیم به آنچه را که خدا به شما داده، و هیچ کس نزد ما محبوبتتر از شما نیست، لیکن ما میترسیم که پس از امروز فردی که نه از ما باشد و ن ه از شما، بر امر خلافت غالب شود. پس آن چه در امت محمد سزاوارتر است که عملی شود اینست، که امروز ما با یکنفر از شما مهاجرین بیعت کنیم به شرط آنکه هر زمانی که او از میان رفت، یک نفر از انصار به جای او بنشیند، و چون این انصاری فوت نمود، با یکی از مهاجرین بیعت نماییم، و تا آخر به همین ترتیب عمل شود تا آنکه هر دو قوم از تجاوز یکدیگر در امان باشند.
ابوبکر (باز همان امتیازاتی را که برای خودشان در پشی گفته بود، مجدداً یادآوری کرد سپس) گفت احدی بعد از مهاجرین در فضیلت، و پیشیگیری به اسلام مانند شما انصار نیست، و بایستی از ما مهاجرین امیر و از شما انصار وزیر انتخاب شود، ما در شوری کسی را بر شما امتیاز نمیدهیم، و در امور بدونن شما قضاوت نمیکنیم.
حباب من منذر ـ که یکی از اشراف انصار بود ـ گفت: ای گروه انصار دست بیعت به هر کس ندهید، مردم زیر سایه شما هستند، و جرأت بر شما ندارند، و فرمانبردار شما میباشند، شما هستید که به پیغمبر(ص) و مهاجرین جای دادید و آنان را یاری کردید، و هجرت به سوی شما بوده، و شما صاحبدار و ایمان هستید، و در شهر شما خداوند آشکارا و علانیه عبادت شده و بپا نگردید نماز مگر در مسجدهای شما، زیر سایه شمشیر شما دین رونق گرفته، امر خلافت را از دست ندهید، و چنانچه مهاجرین تحت فرمان شما نیامدند، ما برای خودمان امیر انتخاب میکنیم، و ایشان هم برای خودشان.
عمر گفت: یک چنین چیز نخواهد شد، دو شمشیر در یک غلاف جای نمیگیرد ـ یعنی دو امیر در مملکت نمیگنجد ـ و عرب راضی نمیشود که شما را بر خود امیر کند، در حالی که نبیّ از غیر شما میباشد، ولی کسانی که نبوت در خاندان آنانست ـ مهاجرین، قریش ـ عرب امتناع ندارد که از ایشان امیر انتخاب نماید، و همین معنا حجتی است واضح از ما برای شما و هر کسی که با ما مخالفت و نزاع کند، هیچ کس با ما در حکومت و میراث محمد نزاع نمیکند ـ و حال آنکه ما اولیاء و عشیره او هستیم ـ مگر آنکه راه باطلی را رفته و گناه کرده و خود را در هلاکت انداخته است.
ـ باز حباب «بن منذ» ایستاد و گفت: ای گروه انصار به گفتارهای این «عمر» گوش فرا ندهید که حق شما را از بین میبرد، و چنانچه از پیشنهاد شما سرپیچی نمودند، ایشان را «مهاجرین» از شهرهای خود اخرج کنید، و منصب را خود در دست گیرید، زیرا شما از آنان سزاوارترید، همانا به سبب شمشیر شما به دین گروید هر کسی که زیر بار دین نمیرفت، ما کسانی هستیم که دیگران به رأی و صلاحدید ما مراجعه میکنند، سوگند به خداوند هر کسی که گفتار ما را ردّ کند، بینی او را با شمشیر میشکنیم.
بشیر بن سعد (که یکی از بزرگان خزرج به شمار میرفت و پسر عموی سعد بن عباده بود) هنگامی که دید انصار میخواهند به سعد بن عباده رأی بدهند، و همواره با او حسد میورزید، بر پای ایستاد و گفت: ای گروه انصار هر چند ما سابقه دینی داریم، لیکن ما از اسلام آوردنمان و از جهاد در راه دین، جز رضای پروردگار و اطاعت پیغمبرمان، منظور دیگری نداریم، و عوض دنیایی نمیخواهیم، و نبایستی ما بر این مردم منت بگذاریم و اظهار برتری کنیم، محمد(ص) از قریش بود، و قومش به این امر «خلافت» سزاوارترند، بخدا سوگند خداوند نمیبیند مرا که با ایشان در این باره نزاع کنم، از خدا بپرهیزید، و با ایشان مخالفت نکنید.
ابوبکر (در این میان از موقعیت فرصت به دست آورده برپا ایستاد) گفت: اینست عمر و ابوعبیده با هر کدام از ایشان که میخواهید بیعت کنید، پس این دو نفر گفتند: ما بر تو پیشی نمیگیریم، تو از ما برتری تو دومی دو تا هستی، تو خلیفه رسول الله هستی در نماز خواندن، و نماز افضل دین است، دستت را باز کن تا با تو بیعت کنیم.
ابوبکر دست خود را باز کرد، و چون این دو نفر خواستند با او بیعت کنند، بشیر بن سعد بر ایشان پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت کرد، حباب من منذر او را صدا زد و گفت: سرپیچ کنندهای سرپیچی کرد تو را، سوگند به خداوند که تو به سبب حسادتی که با سعد بن عباده پسر عمویت داری به این کار پیشی گرفتی.
چون قبیله اوس (که یکی از قبایل بزرگ عرب است) دیدند که یکی از رؤسای خزرج ـ بشیر بن سعد ـ بیعت کرد، اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس بود، به جهت حسادتی که با سعد بن عباده داش، و دریغ مینمود که او متولی این امر بشود، او نیز برخواست و با ابابکر بیعت نمود، و به دنبال او تمام قبیله اوس بیعت کردند، سعد بن عباده بیعت ننمود، عمر تصمیم گرفت که او را به زور وادار به بیعت کند، اهل شورا او را منع کرده گفتند: او بیعت نمیکند تا کشته شود، و او کشته نمیشود مگر اهل او نیز کشته شوند، و اهل او کشته نمیشوند مگر قبیله خزرج با او کشته گردند و اگر با خزرج جنگ درگیر شود قبیله اوس هم با ایشان خواهند بود، و در نتیجه امر خلافت تباه میگردد. سعد مریض بود، او را برداشتند و به منزلش بردند، و تا آخر با ابابکر بیعت نکرد، و در نماز آنان حاضر نمیشد، و به قضاوت ایشن حکم نمیکرد، و اگر یاورانی مییافت با انان میجنگید، و به همین منوال بود تا ابوبکر بمُرد.
روزی در ایام خلافت عمر به او برخورد کرد، عمر به سعد گفت: هیهات یا سعد (یعنی خواست به سعد بگوید که تو به هدفت نرسیدی) سعد متقابلاً به او گفت: هیهات یا عمر (یعنی از من بیعت نخواهی دید) و تو صاحب من نیستی، سپس (سعد) به عمر گفت به خداوند هیچ همجواری نزد من از تو و اصحاب تو مبغوضتر نیست، عمر در جواب او گفت: کسی که مصاحبت هر کسی را دوست ندارد، از او فاصله میگیرد، و به جای دیگر منتقل میشود، سعد به عمر گفت امیدوارم به همین زودیها از تو و اصحابت فاصله گرفته و به جای نیکویی هجرت کنم، مدّتی نگذشت که سعد به سوی شام رهسپار گشته و در حوران (که از توابع دمشق بود سکونت کرد و در همانجا) وفات نمود. ـ ترجمه تمام شد ـ
74. باز در کتاب «السقیفه و فدک» صفحه 48 مینویسد:
أخبرنا أحمد بن اسحاق بن صالح قال : حدثنا عبد الله بن عمر، عن حماد بن زيد، عن يحيى بن سعيد، عن القاسم بن محمد، قال : لما توفي النبي صلى الله عليه وآله اجتمعت الأنصار الى سعد بن عبادة، فأتاهم أبو بكر، وعمر، وأبو عبيدة، فقال الحباب بن المنذر : منا أمير ومنكم أمير، انا والله ما ننفس هذا الأمر عليكم أيها الرهط، ولكنا نخاف أن يليه بعدكم من قتلنا أبناءهم، وآباءهم، وأخوانهم، فقال عمر بن الخطاب، إذا كان ذلك قمت ان استطعت.
فتكلم أبو بكر فقال : نحن الامراء وأنتم الوزراء، والأمر بيننا نصفان كشق الا بلمة فبويع، وكان أول من بايعه بشير بن سعد، والد النعمان بن بشير.فلما اجتمع الناس على أبي بكر، قسم قسما بين نساء المهاجرين والأنصار، فبعث الى امرأة من بني عدي بن النجار، قسمها مع زيد بن ثابت، فقالت : ما هذا ؟ قال : قسم قسمة أبو بكر للنساء، قالت : اتراشونني عن ديني، والله لا أقبل منه شيئا، فردته عليه.
خلاصه ترجمه حدیث: قاسم بن محمد میگوید: هنگامی که پیغمبر(ص) رحلت نمود، انصار گرد سعد بن عباده اجتماع کردند، ابابکر و عمر و ابوعبیده بر ایشان وارد شدند، حباب بن منذر (که یکی از اشراف انصار بود) گفت: ما از خودمان امیری بمیگزینیم، و شما «مهاجرین» از خودتان، سوگند به خدا ما دریغ ندایم از خلافت شماها، لیکن می ترسم که بعد از شما کسانی ـ که فرزندان، و پدران، و برادران آنان را کشتهایم ـ امر خلافت را در دست بگیرند، عمر بن خطا گفت: هرگاه چنین شود، در برابرشان قیام کن اگر میتوانی.
سپس ابوبکر سخنرانی نمود و گفت: ما امیرانیم و شما وزیران، و امر خلافت دو نیم شود میان ما و شما مانند برگ درختخ مُقل که به دو نیم شود، پس از آن با ابابکر بیعت شد و اول بیعت کننده بشیر بن سعد پدر نعمان بن بشیر بود، و چون مردم گرد ابابکر جمع شدند، عطاهایی بین زنان تقسیم کرد، سهمی از آنها را به توسط زید بن ثابت برای زنی از طایفه «بنی عدی» فرستاد آن زن گفت: این چیست؟ زید جواب داد این عطایی است که ابوبکر برای زنان تقسیم نموده است، آن زن گفت: آیا رشوه میدهید مرا بَدَل از دینم سوگند به خدا قبول نخواهم کرد و برگرداند آن را. (ترجمه تمام شد).
شیخ محمد نصرتآبادی و آقای نوبختی: آقای بابویهی ما از شما استدعا داریم، آنچه از این احادیث برداشت میشود، و مطالیب که از درون آنها به دست میآید شما برای ما بیان نمایید، و ما را به این واقعههای تاریخی روشن کنید.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی من در خدمت شما هستم ولی چون بحث امروز به طول انجامید مطالبی را که درخواست نمودید در بحث فردا به عرضتان میرسانم آقایان خدحافظی نموده و رفتند.