نکته 1ـ براء بن عازب «راوی حدیث» که یکی از صحابه پیغمبر(ص) میباشد، اعتراف دارد به اینکه خلافت حق بنی هاشم است، و این نیست مگر آنکه از پیغمبر(ص) درباره (علی بن ابیطالب) [141] سفارشاتی شنیده بوده، به دلیل آن که گفت: میترسم که قریش دست به دست هم بدهند، و این امر «خلافت» را از این خاندان بیرون برند.
نکته 2ـ عباس که عموی پیغمبر(ص) و هم از صحابه به شمار میرود، ابابکر را غاصب خلافت میداند، زیرا اولاً هنگامی که براء بن عازب به او خبر داد که مردم با ابابکر بیعت کردند، گفت: «تربت ایدیکم الی آخر الدهر» یعنی برای همیشه بدبخت شدید، و اگر خلافت ابابکر مشروع میبود و غاصبانه نبود، عباس چنین کلامی را نمیگفت، بلکه اظهار خوشنودی کرده، و به جای این کلامش میگفت: برای همیشه خوشبخت شدید.
ثانیاًـ به ابابکر گفت: اگر خلافت را از طریقی که رسول الله معین کرده است میطلبی، حق ما را گرفتهای و ثالثاً ـ و نیز به ابابکر گفت: اگر به توسط مؤمنین خلافت را به دست آوردهای، باز خلافت از آن تو نیست، زیرا ما از مؤمنین هستیم و به این عمل تو راضی نیستیم.
نکته 3ـ خود ابوبکر و عمر و هواخواهانشان اعتراف ضمنی داشتهاند به آنکه این خلافت حق علی بن ابیطالب است، و از پیش به آن اطلاع داشتهاند، و به همین جهت بوده که گفتند: برویم نزد عباس و برای او و نسلش سهمی مقرر کنیم تا از ناحیه علی(بن ابیطالب) در امان باشیم.
نکته 4ـ این خلافت ابوبکر با اجتماع مسلمین صورت نگرفته، زیرا نه براء بن عازب و نه عباس عموی پیغمبر(ص) و دیگر بنیهاشم با او بیعت ننمودند، و همچنین در بین راه مردم را به زور و قهر جلوگیری میکردند و دست او را به دست ابوبکر میمالیدند تا با او بیعت کنند، این کجا و اجماع کجا؟
نکته 5ـ خود ابوبکر اقرار کرده به آنکه این امر خلافت مربوط به بنی هاشم بوده است، زیرا او به عباس گفت: مردم موقعیت تو و اهل بیت تو را نسبت به پیغمبر(ص) میدانند، ولی مردم این امر را از شما برگرداندند، این خود تصدیق و گواهی است از ابابکر به اینکه قبل از او امر خلافت متعلق به بنیهاشم بوده است.
نکته 6ـ عمر در اینجا دروغ صریحی گفته است، زیرا هنگامی که او و ابابکر با مغیره و ابوعبیده تبادل افکار میکردند، بنا گذاردند بروند نزد عباس و سهمی از خلافت برای او و ذریّهاش مقرّر کنند تا از ناحیه علی بن ابیطالب در امان باشند، ولی وقتی که به حضور او رفتند، عمر گفت: ما برای حاجتی نزد تو نیامدهایم، بلکه برای آن آمدهای که (بگوییم) طعنهایی از ناحیه شما بر مجتمع مسلمین میآید، آینده خودتا و مردم را در نظر بگیرید.
نکته 7ـ باز عباس اولویّت خود و بنی هاشم را نسبت به پیغمبر برای ابابکر و عمر ثابت نمود چنانکه گفت: ما شاخههای شجره نبوت هستیم ولی شماها همسایه آن هستید، مقصودش آنست که اگر خلافت به سبب قرابت با پیغمبر(ص) حاصل میشود، ما بنی هاشم اولی به خلافت میباشیم.
در اینجا سزاوار است، این دو بیتی را که علی بن ابیطالب(ع) ضمن احتجاجش با ابوبکر گفته است بیاوریم:
فان کنت بالقربی حججت خصیمهم | فغیــرک اولــی بالنّبــی و اقـرب |
و ان کنت بالشوری ملکت امورهم | فکیــف بهــذا و المشیرون غیّـب |
اگر تو (ای ابابکر) به سبب قرابت با رسول الله برطرف مقابل اجتجاج میکنی، پس غیر تو «بنی هاشم» اولی و نزدیکتر به پیغمبر هستند، و اگر با شوری امر خلافت را مالک شدی، چگونه این کار صحیح میتوان بود، در حالی که افراد شوری (مانند بنی هاشم و دیگران) در شوری حضور نداشتند.
نکته 8ـ جسد مطهّر خاتم انبیاء(ص) هنوز دفن نشده بود، که ابابکر و عمر و هواخواهانشان در سقیفه بنی ساعده اجتماع کردند، و به طوری سرگرم خلافت شدند که گویا حادثهای رخ نداده، و چنان این مصیبت عظما را نادیده گرفتند که گویا آن وجود مقدس پیغمبر ایشان نبوده است، چنانکه براء بن عازب گفت: جسد پیغمبر(ص) در حجره بوده، و هر قدر من در آنجا به این طرف و آن طرف نگاه کردم سران قریش را در آنجا نیافتم.
آقای نصرتآبادی این گفتار براء بن عاذب همانست که من آن را در اول بحث مطرح کردم، و شما به من اعتراض نمودید و گفتید: من باور نمیکنم که در آن موقعیت خطیر و آن ظرف از زمانی که یک چنین شخصیتی را مانند پیغمبر(ص) از دست داده است، که مسلمین خصوصاً اهل بیت عظامش، قلوبشان مجروح و خونین بوده، ابوبکر و عمر و هواخواهانشان مشغول تحصیل منصب، و درصدد به دست آوردن مقام ریاست خود بوده، و تمام آن نگرانیها و سوگواریهای رخ داده را نادیده گرفته باشند، زیرا این موضوع بسیار بعید به نظر میآید، و هیچ صاحب انصاف و وجدانی نمیتواند یک چنین واقعهای را به خود بقبولاند.
آقای نصرتآبادی این استبعاد و این تعجب و این باور نکردنتان آن وقتی بود که من یک چنین دلیلی از کتابهای خودتان نیاورده بودم، ولی اکنون در مقابل گفتار ابوبکر جوهری [142] که از کتب معتبر خودمان میباشد (به طوری که قسمت زیادی از این کتاب را ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه خود نقل نموده است) چه میگویید.
شیخ محمد نصرتآبادی آقای بابویهی من گمان نمیکردم یک چنین موضوعی را مورخین ثبت نموده باشند بلکه من باور نمیکردم که یک چنین واقعهای در جهان صورت گرفته باشد، و این افراد این گونه اعمال ننگآور را مرتکب شده باشند، ولی بایستی گفت که ابابکر و عمر و هواخواهانشان با این اعمال ضد انسانیّت که انجام دادهاند، بیانصافی و بیوجدانی و قسیّ القلبی خودشان را به جهان اعلام کردند.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی برای تأیید و تحکیم گفتار پیشین و برای آن که بیشتر به ماهیت خلافت ابوبکر آشنا شوید و سستی بنیاد حکومت او را واضحتر بیابید دو حدیث دیگری از همان کتاب نامبرده برایتان نقل میکنیم:
73. باز ابوبکر جوهری معتزلی در کتاب «السقیفه و فدک» صفحه 54 مینویسد:
أخبرني أحمد بن اسحاق قال : حدثنا أحمد بن سيار قال : حدثنا سعيد بن كثير عفير الأنصاري، أن النبي صلى الله عليه وآله لما قبضاجتمعت الأنصار في سقيفة بني ساعدة فقالوا : إن رسول الله صلى الله عليه وآله قد قبض، فقال سعد بن عبادة، لابنه قيس، أو لبعض : انني لا استطيع ان أسمع الناس كلامي لمرضي، ولكن تلق مني قولي فأسمعهم، فكان سعد يتكلم، ويستمع ابنه ويرفع به صوته ليسمع قومه فكان من قوله، بعد حمد الله والثناء عليه، أن قال :
إن لكم سابقة الى الدين، وفضيلة في الاسلام ليست لقبيلة من العرب، إن رسول الله صلى الله عليه وآله، لبث في قومه بضع عشرة سنة، يدعوهم الى عبادة الرحمن، وخلع الأوثان، فما آمن به من قومه إلا قليل، والله ما كانوا يقدرون أن يمنعوا رسول الله ولا يغروا دينه، ولا يدفعوا عنه عداه، حتى أراد الله بكم خير الفضيلة، وساق اليكم الكرامة، وخصكم بدينه، ورزقكم الايمان به وبرسوله، والاعزاز لدينه، والجهاد لأعدائه، فكنتم أشد الناس على من تخلف عنه منكم، وأثقله على عدوه من غيركم، حتى استقاموا لأمر الله طوعا وكرها، وأعطى البعيد المقادة صاغرا داحضا حتى أنجز الله لنبيكم الوعد، ودانت لاسيافكم العرب، ثم توفاه الله تعالى، وهو عنكم راض، وبكم قرير عين، فشدوا يديكم بهذا الأمر، فإنكم أحق الناس وأولاهم به.
فأجابوا جميعا : أن وفقت في الرأي، وأصبت في القول، ولن نعدو ما أمرت، نوليك هذا الأمر، فأنت لنا مقنع، ولصالح المؤمنين رضا.
ثم انهم ترادوا الكلام بينهم، فقالوا : ان إبت مهاجرة قريش، فقالوا : نحن المهاجرون، وأصحاب رسول الله (ص) الأولون، ونحن عشيرته وأولياؤه، فعلام تنازعوننا هذا الأمر من بعده ؟ فقالت طائفة منهم : إذا نقول : منا أمير ومنكم أمير، لن نرضى بدون هذا منهم أبدا إن لنا في الأيواء والنصرة ما لهم في الهجرة، ولنا في كتاب الله ما لهم، فليسوا يعدون شيئا إلا ونعد مثله، وليس من رأينا الاستئثار عليهم، فمنا أمير ومنهم أمير. فقال سعد بن عبادة : هذا أول الوهن .
وأتى الخبر عمر، فأتى منزل رسول الله صلى الله عليه وآله، فوجد أبا بكر في الدار، وعليا في جهاز رسول الله صلى الله عليه وآله، وكان الذي أتاه بالخبر معن بن عدي، فأخذ بيد عمرو قال : قم فقال عمر : إني عنك مشغول، فقال : انه لابد من قيام، فقام معه، فقال له : ان هذا الحي من الأنصار قد اجتمعوا في سقيفة بني ساعدة، معهم سعد بن عبادة، يدورون حوله ويقولون : أنت المرجى، ونجلك المرجى، وثم أناس من أشرافهم وقد خشيت الفتنة، فانظر يا عمر ماذا ترى، واذكر لاخوتك من المهاجرين واختاروا لأنفسكم، فاني انظر الى باب فتنة قد فتح الساعة الا أن يغلقه الله، ففزع عمر أشد الفزع، حتى أتى ابا بكر فأخذ بيده فقال : قم فقال أبو بكر : أين نبرح حتى نواري رسول الله اني عنك مشغول، فقال عمر : لابد من قيام، وسنرجع ان شاء الله.
فقام أبو بكر مع عمر، فحدثه الحديث . ففزع أبو بكر أشد
الفزع وخرجا مسرعين الى سقيفة بني ساعدة وفيها رجال من أشراف الأنصار، ومعهم سعد
بن عبادة وهو مريض بين أظهرهم، فأراد عمر أن يتكلم ويمهد لأبي بكر . وقال : خشيت
أن يقصر أبو بكر عن بعض الكلام . فما نسى عمر كفه أبو بكر، قال : على رسلك، فتلق
الكلام ثم تكلم بعد كلامي بما بدا لك فتشهد أبو بكر ثم قال:
ان الله
جل ثناؤه بعث محمدا بالهدى والدين الحق، فدعا الى الاسلام، فأخذ الله بقلوبنا
ونواصينا الى ما دعانا إليه، وكنا معاشر المسلمين المهاجرين أول الناس إسلاما،
والناس لنا في ذلك تبع، ونحن عشيرة رسول الله صلى الله عليه وآله، وأوسط العرب
أنسابا، ليس من قبائل العرب إلا ولقريش فيها ولادة، وانتم أنصار الله، وأنتم نصرتم
رسول الله صلى الله عليه وآله، ثم أنتم وزراء رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم،
واخواننا في كتاب الله وشركاؤنا في الدين، وفيما كنا فيه من خير، فأنتم أحب اناس
الينا، وأكرمهم علينا، وأحق الناس بالرضا بقضاء الله، والتسليم لما ساق الله الى
أخوانكم من المهاجرين، وأحق الناس الا تحسدوهم، فأنتم المؤثرون على انفسهم حين
الخصاصة، وأحق الناس ألا يكون انتقاض هذا الدين واختلاطه على أيديكم، وأنا أدعوكم
الى أبي عبيدة وعمر فكلاهما قد رضيت لهذا الأمر وكلاهما أراه له أهلاً.
فقال عمر، وأبو عبيدة : ما ينبغي لأحد من الناس أن يكون فوقك، أنت صاحب الغار، ثاني اثنين، وامرك رسول الله بالصلاة فأنت أحق الناس بهذا الأمر.
فقال الأنصار: والله ما نحسدكم على خير ساقه الله اليكم، ولا أحد أحب إلينا ولا أرضى عندنا منكم، و ولكنا نشفق فيما بعد هذا اليوم، ونحذر أن يغلب على هذا الأمر من ليس منا ولا منكم، فلو جعلتم اليوم، رجلا منكم بايعنا ورضينا، على انه إذا هلك إخترنا واحدا من الأنصار، فإذا هلك كان آخر من المهاجرين أبدا ما بقيت هذه الأمة، كان ذلك أجدر أن يعدل في امة محمد صلى الله عليه وآله وسلم، فيشفق الأنصاري أن يزيغ فيقبض عليه القرشي، ويشفق القرشي ان يزيغ عليه الأنصاري.
فقال أبو بكر : إن رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم . لما بعث عظم على العرب ان يتركوا دين، فخالفوه وشاقوه، وخص الله المهاجرين الأولين من قومه بتصديقه والايمان به، والمواساة له، والصبر معه على شدة أذى قومه، ولم يستوحشوا لكثرة عددهم، فهم أول من عبد الله في الأرض، وهم أول من آمن برسول الله، وهم اولياؤه وعترته، وأحق الناس بالأمر بعده، لا ينازعهم فيه إلا ظالم، وليس أحد بعد المهاجرين فضلا وقدما في الاسلام مثلكم، فنحن الامراء وانتم الوزراء، لا نمتاز دونكم بمشورة، ولا تقضي دونكم الامور.
فقام الحباب بن المنذر بن الجموح، فقال : یا معشر الأنصار : املكوا عليكم أيديكم، انما الناس في فيئكم وظلكم، ولن يجترئ على فلانكم، ولا يصدر الناس إلا عن امركم، انتم أهل الايواء والنصرة، واليكم كانت الهجرة، وأنتم أصحاب الدار والايمان، والله ما عبد الله علانية الا عندكم وفى بلادكم، ولا جمعت الصلاة إلا في مساجدكم، ولا عرف الايمان إلا من أسيافكم، فاملكوا عليكم أمركم، فان أبى هؤلاء فمنا أمير ومنهم أمير.
فقال عمر : هيهات لا يجتمع سيفان في غمد، إن العرب لا ترضى ان تؤمركم ونبيها من غيركم، وليس تمتنع العرب ان تولى أمرها من كان النبوة فيهم، واولوا الأمر منهم، لنا بذلك الحجة الظاهرة على من خالفنا، والسلطان المبني على من نازعنا، من ذا يخاصمنا في سلطان محمد وميراثه، ونحن اولياؤه وعشيرته، الا مدل بباطل أو متجانف لاثم، أو متورط في هلكة.
فقام الحباب وقال : يا معشر الأنصار، لا تسمعوا مقالة هذا وأصحابه فيذهبوا بنصيبكم من الأمر، فان أبوا عليكم ما أعطيتموهم فأجلوهم عن بلادكم وتولوا هذا الأمر عليهم، فأنتم والله اولى الناس بهذا الأمر منهم، انه وان لهذا الأمر بأسيافكم من لم يكن يدين له، انا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب ان شئتم لنعيد عنا جزعة، والله لا يرد أحد على ما أقول الا حطمت انفه بالسيف .
قال: فلما رأى بشير بن سعد الخزرجي، ما اجتمعت عليه الأنصار من تأمير سعد بن عبادة، وكان حاسدا له وكان من سادة الخزرج، قام فقال:أيها الأنصار، إنا وان كنا ذوي سابقة، فإنا لم نرد بجهادنا واسلامنا إلا رضى ربنا وطاعة نبينا، ولا ينبغي لنا ان نستطيل بذلك على الناس، ولا نبتغي به وعوضا من الدنيا ؛ إن محمدا صلى الله عليه وآله وسلم رجل من قريش، وقومه أحق بميراثه، وأيم الله لا يراني الله أنازعهم هذا الأمر، فاتقوا الله ولا تنازعوهم، ولا تخالفوهم.
فقام أبوبكر، وقال : هذا عمرو، وأبو عبيدة، بايعوا أيهما شئتم، فقالا : والله لا نتولى هذا الأمر عليك، وأنت أفضل المهاجرين، وثاني اثنين، وخليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم، على الصلاة، والصلاة أفضل الدين، ابسط يدك نبايعك.
فلما بسط يده وذهبا يبايعانه، سبقهما بشير بن سعد، فبايعه، فناداه الحباب بن المنذر : با بشير عقك عاق : والله ما اضطرك الى هذا الأمر الا الحسد لابن عمك ولما رأت الأوس أن رئيسا من رؤساء الخزرج قد بايع، قام اسيد بن حضير ـ وهو رئيس الأوس ـ فبايع حسدا لسعد أيضا، ومنافسة له أن يلي الأمر، فبايعت الأوس كلها لما بايع اسيد، وحمل سعد بن عبادة وهو مريض، فادخل الى منزله، فامتنع من البيعة في ذلك اليوم وفيما بعده، وأراد عمر أن يكرهه عليها، فأشير عليه ألا يفعل، وانه لا يبايع حتى يقتل وانه لا يقتل حتى يقتل أهله، ولا يقتل أهله حتى يقتل الخزرج، وان حوربت الخزرج كان الأوس معها.
وفسد الأمر فتركوه فكان لا يصلي بصلاتهم، ولا يجمع بجماعتهم، ولا يقضي بقضائهم، ولو وجد أعوانا لضاربهم، فلم يزل كذلك حتى مات أبو بكر، ثم لقى عمر في خلافته وهو على فرس، وعمر على بعير، فقال له عمر : هيهات يا سعد، فقال سعد : هيهات يا عمر، فقال : أنت صاحب من أنت صاحبه، قال : نعم انا ذاك، ثم قال لعمر : والله ما اورني أحد هو أبغض الي جوارا منك، قال عمر : فانه من كره جوار رجل انتقل عنه . سعد : اني لأرجو ان أخلها لك عاجلا الى جوار من احب الي جوارا منك ومن أصحابك، فلم يلبث سعد بعد ذلك إلا قليلا حتى خرج الى الشام فمات بحوران [143] ولم يبايع لأحد، لا لأبي بكر، ولا لعمر، ولا لغيرهما. (خلاصه ترجمه حدیث):