118. ابن قتیبة در کتاب «الامامه و السیاسه» جلد 1، صفحه 41 مینویسد:
تولیة عمر بن الخطاب الستة الشوری و عهده الیهم ...... فلما احس بالموت قال .... ولو ادركت خالد بن الوليد لوليُّته.........ولكني ساستخلف النفر الذين توفي رسول الله وهو عنهم راض فارسل اليهم فجمعهم وهم علي بن ابي طالب(ع) وعثمان بن عفان، وطلحة بن عبيد الله والزبير بن العوام، وسعد بن ابي وقاص و عبد الرحمن بن عوف رضوان الله عليهم.......... فقال.......... تشاور و ثلاثة ایام......... لاتتفرقوا من اليوم الثالث حتى تستخلفوا احدكم.......... و یحضر ابنی عبدالله مستشاراً......ثم قال ان استقام امر خمسة منكم وخالف واحد فاضربوا عنقه و ان استقام اربعة واختلف اثنان فاضربوا اعناقهما و ان استقرّ ثلاثة واختلف ثلاثة فاحتكموا الى ابني عبدالله فلايّ الثلاثة قضى فالخليفة منهم وفيهم، فان ابى الثلاثة الاخرون ذلك فاضربوا اعناقهم...... یا علی.... و انك احرى القوم ان وليتها ان تقيم على الحق المبين والصراط المستقيم........ثم التفت الى علي بن ابي طالب فقال لعل هؤلاء القوم يعرفون لك حقك و شرفك و قرابتك من رسول الله وما اتاك الله من العلم والفقه والدين فيستخلفوك فان وليت هذا الامر فاتق الله يا علي فيه ولاتحمل احدا من بني هاشم على رقاب الناس.
119. ذکر الشوری و بیعة عثمان بن عفان رضی الله عنه [212]
ثم انه بعد موت عمر اجتمع القوم ..............
ثم اخذ (ای عبدالرحمن) بيد علي فقال له ابايعك على شرط عمر ان لاتجعل احدا من بني هاشم على رقاب الناس فقال علي عند ذلك: مالك ولهذا اذا قطعتها في عنقي فان علي الاجتهاد لامة محمد حيث علمت القوة والامانة استعنت بها كان في بني هاشم او غيرهم، قال عبد الرحمن لا والله حتى تعطيني هذا الشرط قال علي والله لا اعطيكه أبداً فتركه فقاموا من عنده فخرج عبد الرحمن الى المسجد، فجمع الناس..............ثم قال: اني نظرت في امر الناس، فلم ارهم يعدلون بعثمان فلاتجعل يا علي سبيلا الى نفسك، فانه السيف لاغير.
وَسَیعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَی مُنقَلَب ینقَلِبُونَ. الشعراء: 227.
بابویهی: آقای نصرتآبادی و آقای نوبختی من در مبحث روز گذشته به شما گفتم که تخم ضلالت این امت به دست عمر بن خطاب کاشته شد، همان وقتی که از کتابت پیغمبر(ص) جلوگیری نمود و گفت: کفانا کتاب الله ، و در نتیجه این جلوگیری آن شد که خلافت علی بن ابیطالب غصب گردید و سقیفه بنی ساعده تشکیل شد و برای خلیفه تراشی فتح باب گردید، و ابابکر مسند خلافت را غاصبانه در دست گرفت.
کارگدان و کارد چاق کن همین خلافت ابابکر هم عمر بن خطاب بوده (چنان که در گفتارهای پیشین این موضوع به خوبی واضح و روشن گردید) تا آنکه خود عمر در این مسند قرار گرفت و کسی را که خودش اعتراف به اولویّت او کرده بود (که علی بن ابیطالب(ع) باشد چنانکه در بالا به آن اشاره نمودم) حقش را غصب کرده و وصایت پیغمبر را از مسیر خود منحرف نمود.
و چون (عمر بن خطاب) مرگش نزدیک شد شورایی از شش نفر (همان طوری که شنیدید) تشکیل داد، و باز نگذاشت که این حق (خلافت) به صاحبش برسد، و عثمان بن عفان که از شجره ملعونه بن امیّه [213] بود سر کار آورد و خلافتی به اینس لسله امویه سپرد، و هلّم جرّاً این ضلالت ادامه پیدا کرد و نگذاشت که اوصیاء منصوص و نابمرده رسول الله صلی الله علیه و آله وس لم، موقعیّت خدادادی خود را در دست بگیرن و مردم را به صراط مستقیم هدایت کنند، با آنکه در متن گفتار پیشینِ عمر، شنیدید که بعلی بن ابیطالب(ع) میگفت: اگر تو به خلافت برسی اولی هستی که مردم را به راه حق آشکارا و صراط مستقیم و ادراکنی.
نتیجتاً آنچه خلفاء بنی امیّه و خلفاء بنیالعباس در مدت خلافتشان از جنایات و ستمها و خونریزیها و هتک ناموس مسلمین نمودند، عمر بن خطاب در تمام آنها سهیم و شریک بوده است (چنانکه در حدیث عبدالله بجلی این مسئله را به عرضتان رارسندم، مراجعه شود.
خلاصه: مقصود از این گفتارم این بود که چگونه عمر بن خطاب تخم ضلالت به دست او کاشته و این شجره خبیثه را هرچه تمامتر آبیاری نمود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
بایویهی: بحث امروز را در همینجا خاتمه داده و بقیه مطالب را موکول به روز آینده نمودیم و آقایان خداحافظی کرده و مجلسه را ترک نمودند.
روز 3 شنبه 12 ذیحجه برابر با 29 شهریور سال جاری بود که مجلس مجدداً تشکیل گردید و اینجانب بابویهی بحث خلافت عثمان را دنبال نمودم: