شیخ محمد نصرتآبادی: آقای بابویهی، از آن روزی که من در این جلسه شرکت میکردم، و گفتارهای جنابعالی را میشنیدم، موضوعی در ذهنم خلجان میکرد که هرگاه به یادم میآمد، آرامش درونی مرا سلب مینمود، و تاکنون هم موفق به پرسش آن نشدم، اکنون بر خود لازم دیدم که ان را مطرح کنم و خودم را از این نگرانی درآورم، و ضمناً بلکه به مطالبی تاریخی و علمی پی ببرم.
بابویهی: آقای نصرتآبادی شما که میدانید، اصل تأسیس این ملجس برای آنست که یک سلسله امورات دینی و مذهبی که مورد شُبهه قرار گرفته، و نیز مسائلی که زیر پرده مانده است به میان آید و در اطراف آنها تحقیق و بررسی شود، تا در نیتجه مجهولات اعتقادی ما برطرف شده و معتقدات دینی از روی برهان و منطق برایمان اثبات گردد، و با این وصف نبایستی تابه حال جنابعالی خود را ناراحت نگه داشته، و از طرح کردن یک موضوعی دریغ نمایید.
آقای نصرتآبادی من در خواطر داشتم که مطلبی را به عرضتان برسانم، ولی با این وضع درونی شما، از گفتار خود صرف نظر کردم، و اینک منتظرم که جنابعالی اشکالتان را بیان نمایید.
نصرتآبادی: آقای بابویهی اولا من از مراحم و الطافتان متشکّرم و ثانیاً پیش از طرح اشکال مقدمهای را به عرضتان میرسانم، خواهشمندم به آن توجه نمایید:
از وقتی که بحث مذهبی به میان آمد، من به اضافه شرکت در این مجلسِ شما، قسمتی از ساعات خودم را در مراجعه به کتب تاریخمان گذراندم، و با روشی که جنابعالی به ما آموختید، مطالب را تحت بررسی قرار داده، و با ذهنی خالی از تعصّب آنها را مطالعه کردم، و هر قدر ان کتب را زیر و رو کردم، و صدر و ذیل آنها را بازدید نمودم، درباره خلافت خلفائمان مدرک شرعی نیافتم، زیرا از وحی در آنجا خبری نبود، و پیغمبر(ص) هم تصریح به خلافت آنان ننموده، و ایشان را به جای خود نصب نکرده است.
باقی میماند در اینجا، اجماع مسلمین که عدهای از علماء ما برای خلافت ابابکر ادّعای اجماع میکنند، ولی چون من این موضوع را نیز دنبال کردم، اجماع به معنای حقیقی خود را، در این مورد نیافتم، به جهت آنکه آنچه مورّخین خود ما اهل تسنّن مینویسند اینست:
پس از رحلت پیغمبر(ص) بدون فاصله سعد بن عباده با عدّهای از قوم و قبیلهاش در سقیفه بنیساعده اجتماع کرده و مُصمم شدند که خلافت را در دست بگیرند، چون عمر و ابابکر از این جریان خبردار گردیدند، به سرعت خودشان را به آنجا رسانده و میدان رزم را از دست سعد و هواخواهانش گرفته، و سر و صدا و هیاهویی به راه انداخته، و تبلیغاتی بر لَه خود کرده تا آنکه عدهای با ابابکر دست بیعت دادند، سپس به دنبال ان، بعضی را به توسط رشوهخوارانی و برخی را به واسطه زور و پارهای را به سبب تهدید، به سوی خود جلب کرده و از آنان بیعت گرفتند، و این کیفیّت رأی گیری را، اجماع نامیدند.
آقای بابویهی من هر قدر این واقعه را زیر نظر میآورم و اطراف و جوانب آن را مطالعه میکنم به یاد انتخابات عصرهای خودمان میافتم و میبینم که آن اجماع با رأی گیری این زمان هیچ تفاوتی ندارد. الناس ناسٌ و الزمان زمانٌ.
بنابراین نه هر دانشمند مُتتبّع بلکه هر عامی سادهای میفهمد که از اجماع مسلمین در اینجا نیز خبری نیست.
آقای بابویهی از طرفی وقتی من به کتب احادیث و اخبارمان مراجعه میکنم، روایاتی درباره خلافت علی بن ابیطالب(ع) میبینم که علماء خودمان آنها را نقل کردهاند و نسبت به پیغمبر دادهاند.
و از طرفی چون به وجدان خودم مراجعه میکنم میبینم راستی مقام خلافت پیغمبر، بسیار مهم و پرخطر است و کسی میتواند آن را بر خود هموار کند که از نظر علمیّت و اطلاعات دینی نیازمند به احدی نباشد، و آنچه مسائل مشکلهای، برای مسلمین رُخ دهد، بتواند با نیروی علمی خود آنها را حلّ کند، و انصافاً این موقعیت را جز علی بن ابیطالب(ع) هیچ کسی در آن ظرف از زمان واجد نبوده است، زیرا او به احدی احتیاج علمی نداشته، و همه آنان به علوم او محتاج بودند، چنانکه از خلیل بن احمد فراهیدی نقل شده که در شأن علی بن ابیطالب(ع) گفته: استغنائه عن الکل و احتیاج الکل الیه دلیل علی انّه امام الکل فی الکل
و آن کسانی که در آن عصر ادعای این منصب را مینمودند، افرادی عامی و عادی بیش نبوده و در اکثر موضوعات و احکام، نیازمند به دیگران بوده و از این و آن پرسش میکردند و اگر احیاناً از ملل اجنبی برای مسائل مشکلهای به آنان مراجعه مینمودند، هیچ یک از ایشان و اعوانشان نمیتوانستند آنها را حلّ کنند، و برای آنکه مفتضح نشوند، ناگزیر به علی بن ابیطالب رجوع کرده، و جواب آن مشکلات را از او دریافت مینمودند، که در این رابطه عمر بن خطاب مکرر میگفت: لولا علی لهلک عمر.
و نیز از طرفی میبینیم پس از مردن عثمان، مسلمین خودبخود به سوی علی بن ابیطالب شتافتند، و برای خلافت با او بیعت کردند، بدون آن که او در این باره قدمی برداشته، و مردم را به سوی خود دعوت نموده باشد [262] چنانکه خلفاء ما هر کدامشان به طوری فعالیتها و کوششهای فراوانی در این باره کرده تا خود را در این مسند مستقرّ نمودند.
و از طرفی میبینم، فرقه شیعه که تقریباً ثلث مسلمین جهان را تشکیل میدهند، علی بن ابیطالب را، خلیفه بلافصل پیغمبر(ص) و خلیفه منصوب و منصوص شرعی میدانند.
آقای بابویهی غرض من از بیان این مقدمه حلّ این اشکال میباشد، و آن اینست:
علی بن ابیطالبی که مقام علمیت او برای همگان ثابت بوده، وَصیتِ زهد و تقوای او همه جا را فرا گرفته و. در شجاعت و دلاوری شبیه و نظیر نداشته است، چرا همان روز اول دست روی دست گذارد و ساکت نشست؟ و اگر خلافت حق او بوده (چنانکه شما شیعیان معتقد هستید) چرا از حق خود دفاع ننمود؟ تا وحدت کلمه را در میان مسلمین ایجاد کند، و نگذارد این اختلافات ریشهکن سر بگیرد و این آتش نفاق سراسر جامعه بشر را در مخاطره بیندازد.
آقای بابویهی اگر جنابعالی مرا از این حیرت و سرگردانی درآورید، و این معما را برای من حلّ کنید، و حقیقت امر را به من بگویید، وظیفه من درباره مذهب روشن خواهد شد.
بابویهی: آقای نصرتآبادی مطالبی که در این مقدمه بیان نمودید جمیع آنها متین و معقول میباشد و بدانید که قطعاً خلافت پیغمبر(ص) حق علی بن ابیطالب است و بس، تشریع و تکوین و قرآن کریم و سایر کتب آسمانی و سنت معتبره پیغمبر(ص) و عقل کامل و فطرت سلیم و وجدان سالم، همه بر این موضوع شاهد و گواهند (و در وقت متناسب شرح این گفتار را خواهم داد).
آقای نصرتآبادی درست است که علی بن ابیطالب(ع) از حیث قدرت علمی و نیروی بدنی شبیه و نظیر نداشته، و هیچ کس نمیتوانسته او را مغلوب و محکوم نماید، ولی این معنی برای قیام کردن او کفایت نمیکرد، و چون جنابعالی تمام شرایط و موانع آن ظرف زمان را نتوانستید تحت حساب بیاورید، و از آنها اطلاع کامل حاصل نمایید، از این روی این اشکال را مطرح کردید.
پس من ناگزیرم که گوشهای از ناهنجاریها و خطرهایی که بیضه اسلام و کلمه توحید و مسلمین را تهدید میکرده، برایتان بگویم، تا خودبخود اشکالتان برطرف شده و تکلیفتان نسبت به مذهب روشن گردد.